امروز متوجه مویی که کمی بالاتر از لاله ی گوشم ، رنگش به سپیدی گرائیده، شدم .
اولین تار موی سپید .
یادم هست در دوران نوجوانی شعری از مرحوم مهدی سهیلی خوانده ام که برای اولین تار موی سپیدش گفت ، چه تار موی خوش شانسی !
من امروز نتوانستم برای تار موی سپیدم شعری بگویم ، ولی فقط دلم به حالش سوخت .
چرا که در بین این جمع عظیم از موها فقط او باید اولین پیرشان باشد ؛ بین آن همه جوان !
و وظیفه ی سنگین گوشزد کردن عمر را هم به دوستانش که از جنس اویند و هم به منی که گوشم سنگین است ، باید انجام دهد .
راستی به نظر شما حکایت غریبی نیست هر که بیش تر می فهمد ، زودتر پیر می شود .
نکته ای را هم فهمیدم ، اینکه چرا ابتدا موهای بالای گوش آدم ها سفید می شود ، تا به حال دقت کرده اید ؟
نکته اینکه ، انسان ها باید از نزدیک ترن جای ممکن بهشان « گوشزد» شود ، که رفتنی اند ! پس ابتدا موهای اطراف گوش سپید می شود .
چه حکایتی شد این موی سپید !
در پایان به خاطر اینکه حظ وافر برده باشید حکایتی را که منتظر من وماست را از زبان استاد فریدون مشیری برایتان می آورم :
اَفکند صبحگاه
سی سال پیش نیز دیده بود یک تار مو سپید
وبلاگ جالبی دارین موفق باشین
نظر لطفتونه .
شما هم پیروز و سربلند باشید.