امروز صبح توی مراسم تشییع جنازه یکی از همکارهای اداره مون شرکت کرده بودم ، صدای خنده های بلند ایشون هنوز توی راهروهای اداره واقعا به گوش میرسه ...
از این قسمت ماجرا هم می گذرم ، به راحتی !
از این قسمت هم که مردن هم توی شهر تهران خیلی غم انگیزتر از شهرستانه هم میگذرم ، باز هم به راحتی !
ولی یه واژه ذهن منو درگیره خودش کرده و اون هم مرگ نابهنگام ! مگه مرگِ نا بهنگام هم داریم !؟
مگه مرگ میتونه نابهنگام هم باشه ؟!
چون ایشون - همکار درگذشته - شب خوابیده و صبح بیدار نشده ، میشه نابهنگام ؟!
ما آدما هر چیزی که با استاندارد های فکری مون - که خودمون برای خودمون و نظام هستی ساختیم - جور در نیاد ، فورا برچسب غیر عادی و نابهنگام و از این قبیل اسامی رو اونها می ذاریم .
مرگ هم قطع و یقین یه قوانینی داره ، کوچیک و بزرگ نمی شناسه و و و ...
خلاصه خواستم اینو بگم که همه ی مرگ ها به هنگام هستن ، فقط مشکل فکر ماست که اونو نا بهنگام جلوه میده .
چه ساده باور می کنند ، مرگت را
به سادگی تعجب
به سادگی یک آوا
به سادگی یک جمله
اِ ،
فلانی هم مُرد ...
و ساده تر آنکه
فراموشت می کنند ،
به سادگی فراموشی یک خاطره
یک قصه
آه
چه ساده فراموش می شویم ...