یادم می آید در بچگی هر وقت سراغ جیب پدرم می رفتیم ، جیبش پر بود ، آنقدر
داشت که بتواند شکم هفت هشت نفر را سیر کند ، دستش جلوی کسی دراز نشود ،
سالی یک بار زیارت برود و اگر توانست دست کسی را هم بگیرد .
پدرم کارگر بود .
حالا
من بزرگ شده ام و مثل آن روزهای پدرم ، خودم پول در می آورم ، پول زیادی
هم در می آورم ، ولی همیشه چشم به آخر ماه دوخته ام ، اول و آخر و وسط ماه
، جز روزی که حقوقم را می گیرم ، با هم فرقی ندارند ، همیشه به دنبال وام
هستم ، جیبم اکثر اوقات خالی ست ، همیشه باید آهسته آهسته راه بروم که
گربه شاخم نزند که هیچ ، هوای خیلی ها را هم باید داشته باشم ، چشمم را
باید همیشه ببندم ، زبانم باید همیشه چرب باشد ، جیبم باید همیشه پر از
دستمال های رنگارنگ باشد و ده ها باید دیگر .
من کارمند دولت هستم .
راستی فرق من و پدرم چیست ؟
جز اینکه پدرم در زمین خدا کار میکرد و من در زمین خلق خدا .
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منمصد چو لیلا کشته در راهت کنم
امروز متوجه مویی که کمی بالاتر از لاله ی گوشم ، رنگش به سپیدی گرائیده، شدم .
اولین تار موی سپید .
یادم هست در دوران نوجوانی شعری از مرحوم مهدی سهیلی خوانده ام که برای اولین تار موی سپیدش گفت ، چه تار موی خوش شانسی !
من امروز نتوانستم برای تار موی سپیدم شعری بگویم ، ولی فقط دلم به حالش سوخت .
چرا که در بین این جمع عظیم از موها فقط او باید اولین پیرشان باشد ؛ بین آن همه جوان !
و وظیفه ی سنگین گوشزد کردن عمر را هم به دوستانش که از جنس اویند و هم به منی که گوشم سنگین است ، باید انجام دهد .
راستی به نظر شما حکایت غریبی نیست هر که بیش تر می فهمد ، زودتر پیر می شود .
نکته ای را هم فهمیدم ، اینکه چرا ابتدا موهای بالای گوش آدم ها سفید می شود ، تا به حال دقت کرده اید ؟
نکته اینکه ، انسان ها باید از نزدیک ترن جای ممکن بهشان « گوشزد» شود ، که رفتنی اند ! پس ابتدا موهای اطراف گوش سپید می شود .
چه حکایتی شد این موی سپید !
در پایان به خاطر اینکه حظ وافر برده باشید حکایتی را که منتظر من وماست را از زبان استاد فریدون مشیری برایتان می آورم :
اَفکند صبحگاه
سی سال پیش نیز دیده بود یک تار مو سپید
زندگی مان را ، آرزوهایمان به یغما برده اند .