من و پدرم

یادم می آید در بچگی هر وقت سراغ جیب پدرم می رفتیم ، جیبش پر بود ، آنقدر داشت که بتواند شکم هفت هشت نفر را سیر کند ، دستش جلوی کسی دراز نشود ، سالی یک بار زیارت برود و اگر توانست دست کسی را هم بگیرد .
پدرم کارگر بود .
حالا من بزرگ شده ام و مثل آن روزهای پدرم ، خودم پول در می آورم ، پول زیادی هم در می آورم ، ولی همیشه چشم به آخر ماه دوخته ام ، اول و آخر و وسط ماه ، جز روزی که حقوقم را می گیرم ، با هم فرقی ندارند ، همیشه به دنبال وام هستم ، جیبم اکثر اوقات خالی ست ، همیشه باید آهسته آهسته راه بروم که گربه شاخم نزند که هیچ ، هوای خیلی ها را هم باید داشته باشم ، چشمم را باید همیشه ببندم ، زبانم باید همیشه چرب باشد ، جیبم باید همیشه پر از دستمال های رنگارنگ باشد و ده ها باید دیگر .
من کارمند دولت هستم .
راستی فرق من و پدرم چیست ؟
جز اینکه پدرم در زمین خدا کار میکرد و من در زمین خلق خدا .



مجنون نمازش را شکست

مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم



گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم



گوشزد

امروز متوجه مویی که کمی بالاتر از لاله ی گوشم ، رنگش به سپیدی گرائیده، شدم .

اولین تار موی سپید .

یادم هست در دوران نوجوانی شعری از مرحوم مهدی سهیلی خوانده ام که برای اولین تار موی سپیدش گفت ، چه تار موی خوش شانسی !

من امروز نتوانستم برای تار موی سپیدم شعری بگویم ، ولی  فقط دلم به حالش سوخت .

چرا که در بین این جمع عظیم از موها فقط او باید اولین پیرشان باشد ؛ بین آن همه جوان !

و وظیفه ی سنگین گوشزد کردن عمر را هم به دوستانش که از جنس اویند و هم به منی که گوشم سنگین است ، باید انجام دهد .

راستی به نظر شما حکایت غریبی نیست هر که بیش تر می فهمد ،  زودتر پیر می شود .

نکته ای را هم فهمیدم ، اینکه چرا ابتدا موهای بالای گوش آدم ها سفید می شود ، تا به حال دقت کرده اید ؟

نکته اینکه ، انسان ها باید از نزدیک ترن جای ممکن بهشان « گوشزد» شود ، که رفتنی اند ! پس ابتدا موهای اطراف گوش سپید می شود .

چه حکایتی شد این موی سپید !

در پایان به خاطر اینکه حظ وافر برده باشید حکایتی را که منتظر من وماست را از زبان استاد فریدون مشیری برایتان می آورم :


اَفکند صبحگاه


در آیئنه کرد نگاه پیرمردی سپید موی

در لابِلای موهای همچو کافور خویش دید، یک تار مو سیاه

اشک در دیدگانش حلقه زد

در خاطرات تیره و تاریک خویش دوید

سی سال پیش نیز دیده بود یک تار مو سپید




یغما

زندگی مان را ، آرزوهایمان به یغما برده اند .